ریحانهریحانه، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

زنده ام به بودنت...

آن پریشانی شبهای درازو غم دل همه در سایه گیسوی نگار آخر شد

عزیز دل مامانی و بابایی در روز دوشنبه 16 خرداد ماه سال 1390 ساعت 25/8 صبح در بیمارستان کسری کرج به دنیا اومد با وزن ٧٥٠/٢ و قد ٤٩ سانتی متر لحطاتی توام با دلهره و اضطراب و شوق هرچند تو اتاق عمل قلبم یک لحطه کوتاه ایستاد اما شنیدن صدای اولین گریه های تو منو دوباره زنده کرد وقتی تو رو به من نشون دادند ساکت بودی و زل زده بودی تو چشمام ! دلم میخاست گریه کنم اما اونقدر بی حس و بیحال بودم که فقط تونستم بهت بگم سلام ریحانه زیبا به دنیا خوش آمدی!!!   ...
30 خرداد 1390

با بودنت دنیایم عوض شد....

روزهایم را صدای نفسهایت آغاز میکنم ! و تو مثل یک فرشته کوچولو در خواب نازی ! ساعتها به تو خیره میشوم و با خود عهد میبندم که مادر خوبی برایت باشم تو با عشوه ای بی نظیر از خواب بیدار می شوی و اینچنین روزم آغاز میشود امروز دقیقا ١٤ روزه شدی ! ١٤ روز است که تو همه زندگیمان شدی ! ١٤ روز است که زندگیمان را عوض کردی امروز دایی مرتضی از مشهد زنگ زد و من با موبایل سلام دادم و از آقا خواستم قسمتمان کند سه تایی من و تو و بابا امین به پا بوس آقا برویم ازینکه تو کنارمی تا از تنهایی در بیایم خوشحالم خوشحالم ازینکه فرصتی به غیر از تو ندارم ! خوشحالم ازینکه مجبورم تمام مدتی که خواب هستی تند تند به کارهای خانه برسم هزاران شاخه رز س...
30 خرداد 1390

شمارش معکوس...

عزیز دل مامانی ! خیلی وقته که نتونستم مطلب جدیدی برات بذارم آخه تموم هفته گذشته سرم خیلی شلوغ بود عمه مینا از اهواز اومده بود تا به ما سر بزنه ! مادر بزرگ هم اومده بود ! خلاصه عمه مینا خیلی دلش میخاست تو زودتر بیای تا تو رو ببینه ! شب روز مادر منو عمه مینا رفتیم بازار تا برای مادر بزرگ کادو بخریم که عمه کیف خریدو من کفش بعد هم از یه رستوران غذاهای ترکیه ای شام خریدیم و اومدیم خونه ! تو توی راه خیلی دخمل خوبی بودی واصلا اذیتم نکردی! روز چهار شنبه وقت دکتر داشتم که بایست دوباره آز میدادم و میرفتم برای تست سلامت قلب کوچمولوت با عمه رفتیم تو مطب صدای تالاپ تلوپ قلبت خوب بود بعدم رفتیم برای تست اما نمیدونم چرا اونجا یه دفه قاط ز...
12 خرداد 1390
1